.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴7۱→
نگاهم واز شقایق گرفتم ودوختم به ارسلان...یه کور سوی امیدی تودلم روشن بود...امیدی که می گفت شاید بازم شقایق پاپیچ ارسلان شده وارسلان از دست کاراش ومزاحمتاش کلافه وعصبیه...که ارسلان مثل سابق از شقایق متنفره وهیچ علاقه ای بهش نداره...
با حال نگرانی که قابل توصیف نیست به ارسلان زل زده بودم وانتظار می کشیدم...انتظار شنیدن هر حرفی رو به جز حرفی که زد:
- هرچقدر واسه این اتفاقی که قراره بیفته،معطل بشم مهم نیست.مهم فقط اینه که اون اتفاق بیفته!شده تا آخر دنیاهمین جا منتظر می مونم...
وبعد لبخند و نگاه پرعشوه شقایق که حواله ارسلان می شد...
توان نگه داشتن دسته گل و نداشتم...دسته گل از دستم روی زمین افتاد...دیگه توان انجام هیچ کاری و نداشتم.قدم دیگه ای عقب رفتم...پشتم به دیوار برخورد کرد...اونقدر بی توان وسست بودم که تمام وزن بدنم وانداختم روی دیوار.بغض لجبازی گلوم ومی فشرد...به حدی که احساس خفگی می کردم...تحمل اون بغض لعنتی خیلی سخت بود...خیلی سخت!
نگاه غمگین وسردرگمم و دوخته بودم بهشون...
اون...ارسلان من...اینجا...باهم قرار دارن؟...مگه ارسلان از شقایق متنفر نبود؟پس این ملاقات چه معنی میده؟...چرا سرش داد نمیزنه؟!چرا بهش نمیگه برو؟...چرا به جای عصبانی شدن،انقدر آروم ومهربونه؟...چرا؟...انگار خوشحاله...آره...خوشحال ومشتاقه...
من اونارو می دیدم ولی اونا...هم فاصله اشون از من زیاد بود و هم انگار...خیلی غرق خیره شدن به هم دیگه بودن!...متوجه من نشدن...هیچ کدومشون!
خیره شده بودم به ارسلان و چشم برنمی داشتم...هنوزم امیدوار بودم تا یه حرفی بزنه...تا این نمایش مسخره رو تمومش کنه...تا از شقایق بخواد بره وبذاره یه نفس راحت بکشم...
بگو ارسلان...بهش بگو...بگوکه باید بره.بگو ارسلان...بگو از اینجا بره...
- ارسلان لیاقت تورو نداشت!... واسش زیادی بودی...
اونقدر بی جون وکلافه بودم که حتی برنگشتم بهش نگاه کنم...صداش آشنا بود...بدون هیچ مکث وتعللی صاحب صدا روشناختم!
به سختی نفس عمیقی کشیدم...درحالیکه نگاهم به روبروم خیره بود،باصدایی که سعی می کردم ازشدت بغض نلرزه گفتم:تو...اینجا...چیکار می کنی؟
پوزخند صدا داری زد...بهم نزدیک شد وکنارم قرار گرفت.با کنایه گفت:این دقیقا همون سوالیه که من ازت
دارم...تو اینجا چیکار می کنی؟قرار نبودبیای!...واسه چی اومدی؟!قرار عاشقانه ارسلان وخراب کردی...قرار رمانتیک یه زوج...
طاقت شنیدن حرفاش ونداشتم...سعی کردم محکم باشم...دلم نمی خواست جلوی پارسا کم بیارم!...اخمی روی پیشونیم نشوندم ونگاهم واز صحنه روبرو گرفتم.
نیم نگاهی به چهره پارسا انداختم وحق به جانب پریدم وسط حرفش:
- چرند میگی!...قرار عاشقانه کجابود؟...ارسلان کاری با شقایق نداره.
دوباره پوزخند زد...پوزخندی که بدجور عذابم می داد.زیرلب غرید:
- توچقدر ساده ای!...اگه کاری باشقایق نداشت،باهاش بیرون می رفت؟
طاقت نیاوردم...اشک توچشمام جمع شده بود...بغضم خیال رسوا کردنم وداشت!...نگاه اشکیم واز بابک گرفتم وسربه زیر انداختم...صدام دیگه پرغرور نبود...محکم نبود....می لرزید...پربغض بود:
- کی گفته باهاش بیرون رفته؟...شقایق دوباره مزاحمش شده واونم...
- اون چی؟!...بی صبرانه انتظار این مزاحم ومی کشه؟!!!!
قطره اشکی روی گونه هام چکید...
نگو لعنتی...نگو...بذار دلم به خیالات خودم خوش باشه!...
با حال نگرانی که قابل توصیف نیست به ارسلان زل زده بودم وانتظار می کشیدم...انتظار شنیدن هر حرفی رو به جز حرفی که زد:
- هرچقدر واسه این اتفاقی که قراره بیفته،معطل بشم مهم نیست.مهم فقط اینه که اون اتفاق بیفته!شده تا آخر دنیاهمین جا منتظر می مونم...
وبعد لبخند و نگاه پرعشوه شقایق که حواله ارسلان می شد...
توان نگه داشتن دسته گل و نداشتم...دسته گل از دستم روی زمین افتاد...دیگه توان انجام هیچ کاری و نداشتم.قدم دیگه ای عقب رفتم...پشتم به دیوار برخورد کرد...اونقدر بی توان وسست بودم که تمام وزن بدنم وانداختم روی دیوار.بغض لجبازی گلوم ومی فشرد...به حدی که احساس خفگی می کردم...تحمل اون بغض لعنتی خیلی سخت بود...خیلی سخت!
نگاه غمگین وسردرگمم و دوخته بودم بهشون...
اون...ارسلان من...اینجا...باهم قرار دارن؟...مگه ارسلان از شقایق متنفر نبود؟پس این ملاقات چه معنی میده؟...چرا سرش داد نمیزنه؟!چرا بهش نمیگه برو؟...چرا به جای عصبانی شدن،انقدر آروم ومهربونه؟...چرا؟...انگار خوشحاله...آره...خوشحال ومشتاقه...
من اونارو می دیدم ولی اونا...هم فاصله اشون از من زیاد بود و هم انگار...خیلی غرق خیره شدن به هم دیگه بودن!...متوجه من نشدن...هیچ کدومشون!
خیره شده بودم به ارسلان و چشم برنمی داشتم...هنوزم امیدوار بودم تا یه حرفی بزنه...تا این نمایش مسخره رو تمومش کنه...تا از شقایق بخواد بره وبذاره یه نفس راحت بکشم...
بگو ارسلان...بهش بگو...بگوکه باید بره.بگو ارسلان...بگو از اینجا بره...
- ارسلان لیاقت تورو نداشت!... واسش زیادی بودی...
اونقدر بی جون وکلافه بودم که حتی برنگشتم بهش نگاه کنم...صداش آشنا بود...بدون هیچ مکث وتعللی صاحب صدا روشناختم!
به سختی نفس عمیقی کشیدم...درحالیکه نگاهم به روبروم خیره بود،باصدایی که سعی می کردم ازشدت بغض نلرزه گفتم:تو...اینجا...چیکار می کنی؟
پوزخند صدا داری زد...بهم نزدیک شد وکنارم قرار گرفت.با کنایه گفت:این دقیقا همون سوالیه که من ازت
دارم...تو اینجا چیکار می کنی؟قرار نبودبیای!...واسه چی اومدی؟!قرار عاشقانه ارسلان وخراب کردی...قرار رمانتیک یه زوج...
طاقت شنیدن حرفاش ونداشتم...سعی کردم محکم باشم...دلم نمی خواست جلوی پارسا کم بیارم!...اخمی روی پیشونیم نشوندم ونگاهم واز صحنه روبرو گرفتم.
نیم نگاهی به چهره پارسا انداختم وحق به جانب پریدم وسط حرفش:
- چرند میگی!...قرار عاشقانه کجابود؟...ارسلان کاری با شقایق نداره.
دوباره پوزخند زد...پوزخندی که بدجور عذابم می داد.زیرلب غرید:
- توچقدر ساده ای!...اگه کاری باشقایق نداشت،باهاش بیرون می رفت؟
طاقت نیاوردم...اشک توچشمام جمع شده بود...بغضم خیال رسوا کردنم وداشت!...نگاه اشکیم واز بابک گرفتم وسربه زیر انداختم...صدام دیگه پرغرور نبود...محکم نبود....می لرزید...پربغض بود:
- کی گفته باهاش بیرون رفته؟...شقایق دوباره مزاحمش شده واونم...
- اون چی؟!...بی صبرانه انتظار این مزاحم ومی کشه؟!!!!
قطره اشکی روی گونه هام چکید...
نگو لعنتی...نگو...بذار دلم به خیالات خودم خوش باشه!...
۷.۳k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.